ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت