ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم