چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
 
    چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
 
    ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
 
    آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
 
    بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
 
    یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
 
    خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
 
    نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
 
    چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
 
    گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده