از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
 
    عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
 
    تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
 
    میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
 
    سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
 
    شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
 
    آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
 
    دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
 
    آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
 
    بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
 
    سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
 
    به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
 
    تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
 
    کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
 
    گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
 
    تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
 
    شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
 
    و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
 
    از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
 
    اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
 
    گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
 
    سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
 
    دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
 
    شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
 
    نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را