تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
 
    با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
 
    ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
 
    از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
 
    به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
 
    دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
 
    خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
 
    هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟