سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
 
    در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
 
    کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
 
    غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
 
    که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
 
    آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
 
    اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
 
    ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
 
    دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
 
    این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
 
    ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
 
    بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
 
    مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت 
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
 
    ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
 
    ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
 
    بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ