جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
 
    ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
 
    ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
 
    در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
 
    عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
 
    حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
 
    پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
 
    ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
 
    خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
 
    قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
 
    زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
 
    مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت 
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
 
    ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
 
    ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
 
    ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
 
    بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ