سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد