قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده