ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد