مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی