آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
 
    در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
 
    ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
 
    پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
 
    کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
 
    این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود