سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
 
    «اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
 
    آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
 
    غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
 
    دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
 
    از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید