شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده