ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت