ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست 
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست 
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش