در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
 
    ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
 
    آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
 
    نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
 
    خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
 
    ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
 
    ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
 
    هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
 
    بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
 
    وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
 
    با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید