در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم