در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
 
    تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
 
    در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
 
    ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
 
    پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
 
    خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی