گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی