برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم