ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم