بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم