سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
 
    دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
 
    شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
 
    در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را