امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
 
    بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
 
    چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
 
    غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
 
    چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
 
    بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
 
    دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
 
    سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
 
    بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
 
    آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
 
    ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
 
    بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟