حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
 
    تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
 
    عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
 
    زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
 
    مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
 
    از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
 
    نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
 
    و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
 
    به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
 
    ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
 
    نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
 
    صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
 
    در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست