غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد