ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت