روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
 
    تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
 
    دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
 
    در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
 
    بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت  
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
 
     گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...