میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
 
    تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
 
    آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
 
    نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
 
    وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
 
    خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
 
    وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
 
    تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
 
    عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
 
    خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
 
    عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
 
    برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
 
    خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
 
    مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد