ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
 
    در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
 
    خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
 
    میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
 
    خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
 
    مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
 
    صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد