روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
 
    تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
 
    باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
 
    دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
 
    خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
 
    خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
 
    مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد