سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را