ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد