تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده