مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده