داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
 
    گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده