غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده