ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
 
    کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
 
    میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده