آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده