سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
 
    امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
 
    به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
 
    آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
 
    وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
 
    کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
 
    در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی