ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد