برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت