برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
 
    در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
 
    ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
 
    پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
 
    خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
 
    آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
 
    پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت