هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
 
    ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
 
    آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
 
    بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
 
    آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
 
    پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
 
    گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده