سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را