غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
 
    پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
 
    پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
 
    تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
 
    ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد