صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
 
    امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
 
    با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
 
    یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
 
    اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید