همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
 
    ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
 
    آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
 
    آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
 
    صدای پای شما... نه، صدای بال میآید
کسی فراتر از امکان و احتمال میآید
 
    جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
 
    بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
 
    گاهی از کوچههای مدینه یک صدای قدیمی میآید
بین فرزند و مادر نشان از گفتگویی صمیمی میآید!
 
    دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
 
    شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
 
    ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
 
    هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
 
    وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
 
    هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
 
    گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده