ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
برخاست، که عزم و استواری این است
بنشست، که صبر و بردباری این است
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت